اين اسم در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانكه ميفرمايد:
«قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ المُلْكِ تُؤْتِي المُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ المُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ»(آل عمران، 26).
«بگو بار خدايا تويي دارنده ملك، به هر كه بخواهي ملك ميدهي، و از هر كه بخواهي ملك ميستاني، هركس را بخواهي عزت ميدهي، و هر كس را بخواهي ذلت ميدهي، همه نيكيها به دست تو است و تو به هر كاري توانائي».
«ابن فارس» ميگويد: اين لفظ در هر موردي كه بكار رود، حاكي از قوت و صحت است، عرب ميگويد: «مَلِكَ عَجِينُه» يعني «قَوي عَجْنُهُ و شَدُّهُ» خمير آن را سفت كرد. و از همينجا به چيزي كه انسان حيازت ميكند، مُلْك ميگويند. چون دست او نسبت به آن توانا و تصرف او صحيح است.
در لغت عرب از اين ماده الفاظ زير مشتق شدهاند:
1 - مُلك (به ضم ميم)؛ 2 - مِلْك (به كسر ميم)؛ 3 - مَلِك (به كسر لام)؛
4 - مالك، 5 - مليك، 6 - مَلَكُوت، 7 - مَلْك به( فتح ميم و سكون لام).
همه اين الفاظ در قرآن آمده جز معني سوم (ملك به كسر ميم) به توضيح اين الفاظ ميپردازيم:
اكنون بايد ديد معناي ريشهاي لفظ «ملك» چيست؟ همانگونه كه «ابن فارس» گفت: حاكي از قوه و قدرت است. بنابراين، اين الفاظ هفتگانه اين ماده از همين معنا گرفته شده و در سايه قانون تطوّر معني، چيزهائي به آن افزوده شده است، اينك شرح اين الفاظ:
مُلْك (به ضم ميم) به معني سلطه و سيطره است كه جدا از قوه و قدرت نيست، متعلق سلطه خواه مردم باشد يا اموال و املاك، چيزي كه هست سلطه بر مردم سرچشمه مداخله در امور و شؤون آنهاست، همچنان كه سلطه بر مال مايه تصرف در آن از طريق فروختن و بخشيدن است، و جامع هر دو همان تسلط، و تفاوت مربوط به متعلق است و به خاطر اختلاف متعلق، هدف از سلطه متفاوت ميباشد.
ملك (به ضم ميم) در قرآن 24 بار آمده كه برخي را يادآور ميشويم:
«وَاتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ»(بقره، 102).
«گروهي از يهود از آنچه كه شياطين در عصر فرمانروائي سليمان تلاوت و يا ميآموختند، پيروي كردند».
«... قالُوا أَنّي يَكُونُ لَهُ المُلْكُ عَلَيْنا...»(بقره، 247).
«گفتند چگونه ممكن است او نسبت به ما سلطه و سروري داشته باشد».
«أَلَمْ تَرَ إِليَ الَّذِي حاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ أَتاهُ اللّهُ المُلْكَ...»(بقره، 258).
«آيا نديدي كسي را كه خدا به او فرمانروائي داده بود، با ابراهيم درباره پروردگارش به مجادله برخاست».
«... قَوْلُهُ الحَقُّ وَ لَهُ المُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ...»(انعام، 73).
«گفتار او حق است و براي او است فرمانروائي؛ و رزي كه در صور دميده ميشود».
«... لِمَنِ المُلْكُ اليَوْمَ؟ للّهِ الواحِدِ القَهّارِ»(غافر، 16).
«امروز فرمانروائي از آنِ كيست؟ از آنِ خداي يكتا و غالب».
همه اين آيات حاكي از آن است كه در معني اين كلمه سلطه و توانائي بر تصرف نهفته است.
مِلك به معني مملوك، و مصدر به معني اسم مفعول رايج است، چنانكه گفته ميشود: «السِّكَةُ ضرب الأمير أي مضروبه» ضرب در اين مورد، به معني مضروب است يعني ضرب اين سكه توسط امير انجام گرفته است.
ملكيت نوعي رابطه، بين مالك و مملوك است و ملكيت بدون آن مفهومي ندارد چيزي كه هست گاهي رابطه مالك با مملوك، تكويني است، چنان كه هر انساني خود را مالك اعضا و جوارح خود ميداند و ميگويد: دست من، چشم من، و منشأ اين رابطه اعتبار و قرارداد نيست، بلكه آفرينش است چون هر انساني اختياردار اعضا و جوارح خود ميباشد تا به هر نحوي خواست تصرف كند. هرگاه رابطه مالكيت تكويني باشد، باگذشت زمان جز مرگ چيزي در آن مؤثر نيست، و گاهي رابطه قراردادي است. مثلاً هر انساني خود را نسبت به شكار خويش اولي دانسته و آن را مال خويش ميداند، و عُقلا نيز اين رابطه را پذيرفتهاند، از اين جهت هر نوع تصرف مالك را قانوني ميشمارند ولي اين رابطه دائمي و پيوسته نيست، بلكه قابل مبادله است، چهبسا آن را بدهد و چيز ديگر بگيرد و اصلاً آن را ببخشد.
ولي رابطه تكويني يك نوع الگو براي رابطه اعتباري شده است، و اصولاً غالب مفاهيم اعتباري اين گونهاند، يعني يك رابطه تكويني كه از آفرينش سرچشمه ميگيرد، سبب ميشود در زندگي براي آن مشابهسازي صورت پذيرد، مانند رابطه سر با بدن كه رابطه تدبيري است، و سرچشمه آن آفرينش است، همين امر سبب شده كه در زندگي نيز بزرگ خانواده يا قوم را رئيس گويند، تو گوئي او نسبت به افراد ديگر به منزله سر است.
مَلِك از ملك (به ضم ميم) كه به معني سلطه است، گرفته شده و به فرد قادر و توانا گفته ميشود كه ميتواند از طريق سياست و تدبير، گروهي را اداره كند و در حقيقت او با امر و نهي خود در جامعه تصرف ميكند. و در گذشته گفتيم واقعيت ملك با امكان تصرف همراه است و گواه آن آيات ذيل است چنان كه ميفرمايد:
«... وَ كانَ وَرائَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُدُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبا»(كهف، 79).
«در پيشروي آنها فرمانروائي بود كه كشتيها را مصادره ميكرد».
و نيز ميفرمايد:
«... إِذْ قالُوا لِنَبِيٍ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكا نُقاتِل فِي سَبِيلِ اللّهِ...»(بقره، 246).
«آنگاه كه گروهي از بنياسرائيل به پيامبر خود گفتند فرمانروائي را برگزين تا ما در راه خدا نبرد كنيم».
البته مقصود از صاحب سلطه، مطلق فرمانروا است خواه فرمانروائي آنان براساس عدل و داد استوار باشد يا نه. هر چند غالب افرادي كه به عنوان مَلِك معرفي ميشدند، كار و برنامه آنها برخلاف عدل و داد بوده است. چنان كه ملكه سبا به اين حقيقت اعتراف كرده ميگويد:
«قالَتْ إِنَّ المُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ»(نمل، 34).
«فرمانروايان هرگاه وارد آبادي شوند، آنجا را به تباهي كشانده، و عزيزان را ذليل ميسازند و اين شيوه آنان بوده است».
لفظ مالك صيغه فاعل و معني وسيعتري دارد، و آن كس كه صاحب مِلْك يا مُلْك باشد، مالك ناميده ميشود، بنابراين خداوند هم مال مُلْك(سلطه) است. و هم مالك مِلْك،(هستي از آنِ او است) اگر ما ميگوئيم خدا هم مالك ملك(سلطه) و هم مالك مِلك است، اين مانع از آن نيست كه انسان نيز مالك باشد، زيرا مالكيت انسان در طول مالكيت خدا است، فرمانروائي افرادي مانند داود و سليمان پرتوي از فرمانروائي خداست، همچنان كه مالكيت انسان نسبت به جوارح و اعضا يا آنچه كه از طريق حيازت و كسب و غيره به دست ميآورد، نموداري از مالكيت مطلق خداست.
اين لفظ صيغه مبالغه از لفظ «ملِك» (به كسر لام) است چنان كه ميفرمايد:
«فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ»(قمر،55).
«پرهيزگاران در قيامات جايگاه پسنديده نزد فرمانرواي مقتدر قرار دارند».
ملكوت از مُلك(به ضمّ ميم) گرفته شده و صيغه مبالغه آن است، مانند طاغوت و طغيان، و جبروت و جبر. دقت در آياتي كه اين لفظ در آنها وارد شده، ميرساند كه مقصود از ملكوت ذات اشياء و وجود آنها نيست، بلكه از آن نظر كه آنها به علت و آفريدگار خود انتساب دارند، ميباشد و اين ارتباط فقط بين آنها و خالق آنها است و قابل شركت نيست، چنان كه ميفرمايد:
«وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنِينَ»(انعام، 75).
«اين چنين به ابراهيم واقعيت ارتباط و وابستگي آسمانها و زمين را به خدا نشان داديم تا از اصحاب يقين گرديد».
و نيز ميفرمايد:
«أَوَلَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيءٍ...»(اعراف، 185).
«آيا در ملكوت (وابستگي) آسمانها و زمين و آنچه خدا آفريده است، ننگريستهاند».
اين گفتار: (ملكوت، مطلق وجود اشياء نيست، بلكه اشياء از آن نظر به خالق خود بستگي دارند) به روشني از تدبّر در آيات مربوط به سرگذشت ابراهيم به دست ميآيد، زيرا وي نخست خداياني از قبيل ستاره درخشنده و ماه رخشنده، و آفتاب تابان فرض كرد، آنگاه يك يك، ربوبيت آنها را به خاطر افول و غروبشان باطل كرد، پس از ابطال، متوجه رب واقعي شد و گفت:
«إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ حَنِيفا وَ ما أَناَ مِنَ المُشْرِكِينَ»(انعام، 79).
«من رو به سوي كسي آوردم كه آسمانها و زمين را آفريد، موحّد بوده و از مشركان نيستم».
اين لفظ فقط در يك آيه وارد شده است، چنان كه ميفرمايد:
«قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا...»(طه، 87).
«قوم موسي گفتند: ما به دلخواه خود از وعده تو تخلّف نكرديم».
تا اينجا با معاني كلمات هفتگانه به صورت فشرده آشنا شديم، اكنون قدري درباه «مالكالملك» سخن ميگوئيم يادآور شديم كه ملك به معني فرمانروائي است و خدا مالك اين سلطه است، و منشأ اين سلطه جز اين نيست كه خدا آفريدگار جهان هستي ميباشد. طبعا خدائي كه اين همه موجودات را از عدم به وجود آورده مالك وجود آنها بوده و شأن هر مالك، تدبير و تصرف در ملك خويش است.
و به عبارت ديگر: آن كس كه ميآفريند يك نوع رابطه تكويني بين خود و مخلوق خود دارد، و همين رابطه، سرچشمه حقّ سلطه فرمانروائي ميباشد. از اينجا ميتوان معني آيه :«مالِكَ المُلْكِ تُؤْتِي المُلْكَ مَنْ تَشاءُ» را به روشني فهميد، زيرا خدا كه مالك سلطه است اين فرمانروائي را به هر كس بخواهد ميدهد.
و براساس اين مالكيت است كه در آياتي چنين ميفرمايد:
«أَنْ أَتاهُ اللّهُ المُلْكَ»(بقره، 258) : «خدا به او فرمانروائي داد».
«وَ آتَيْناهُمْ مُلْكا عَظِيما»(نساء، 54) : «به آنان فرمانروائي بزرگ داديم».
«كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُيُونٍ... وَ أَوْرَثْناها قَوْما آَخَرِينَ»(دخان، 25 و 28).
«آل فرعون باغها و چشمههاي فراواني از خود به يادگار گذاردند.. ديگران را وارث آنها قرار داديم».
سرانجام بايد گفت: فرمانروائي اصالتا از آنِ خدا است اگر فردي به اين مقام گمارده ميشود، مشمول موهبت خدائي ميگردد و بايد شكر آن را ادا كند. واقعيت شكر چنين موهبت اين است كه پرچم عدل در سرزمين او برافراشته شود و درهاي علم به روي مردم گشوده شود و مردم در سايه عدل و داد و علم و دانش زندگي سعادتمند پيدا كنند، ولي اگر اين موهبت الهي به صورت سلاح برندهاي درآمد كه ريشههاي عدل و داد را قطع كرد و به ترويج باطل پرداخت، در چنين صورتي سرزمين او به مصيبتخانهاي تبديل شده كه پيوسته مردم عزادار و سوگمند ميباشند.
در پايان يادآور ميشويم اگر خدا خود را مالك دانسته ميفرمايد به هر كس بخواهيم ميدهيم و از هر كس بخواهيم ميستانيم، هر كس را بخواهيم عزيز، و هركس را بخواهيم ذليل ميسازيم نه به اين معنا است كه خدا بدون جهت و سبب اين كار را انجام ميدهيم. زيرا فعل عادل و حكيم دور از ظلم و عبث است. چنان كه ميفرمايد:
«وَ ما خَلَقْناَ السَّماءَ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ»(ص، 27).
«ما آسمان و زمين و آنچه در ميان آنها قرار دارد، باطل و بيهدف نيافريديم، اين گمان كساني است كه كفر ورزيدهاند، پس واي بر كافران از دوزخ».
بلكه هدف آيه اين است كه خدا در دادن و گرفتن مجبور نيست، ولي مانع از آن نيست كه دادن و گرفتن او در سايه مصالحي باشد كه يكي از اين دو را ايجاب كند چنان كه درباره پيامبران ميفرمايد:
«وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ»(سجده،24).
«و از آنان پيشواياني برگزيديم تا به فرمان ما هدايت نمايند، آنگاه كه استقامت نشان دادند و به آيات ما يقين داشتند».
اين اسم در قرآن كريم يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است چنان كه ميفرمايد:
«مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»(حمد،4). : «پروردگاري كه فرمانرواي روز جزاست».
عاصم، كسائي، خلف و يقعوب حضرمي لفظ مالك را با الف و ديگر قُرّاء بدون الف قرائت كردهاند، آنگاه در برتري يكي از دو وجه، دلائلي اقامه كردهاند ولي وجوه آنان خالي از مناقشه نيست و از آيات قرآني براي هر دو وجه ميتوان شاهد آورد. مثلاً بر قرائت مالك ميتوان از دو آيه زير استفاده كرد:
«يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئا وَ الأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّهِ»(انفطار، 19).
«روز قيامت روزي است كه هيچكس براي ديگري مالك چيزي نيست، و فرمان به طور كلي در دست خدا است».
از اين كه ميگويد فرمان در دست خداست، مفاد آن اين است كه او مالك امر در چنين روز است.
و نيز ميفرمايد: «لِمَنِ المُلْكُ اليَوْمَ لِلّهِ الواحِدِ القَهّار»(غافر، 16).
«فرمانروائي امروز(قيامت) از آنِ كيست، بگو از آنِ خداست».
همچنان كه از آياتي در آنها خدا با لفظ ملك وصف نشده ميتوان بر صحت قرائت دوم استشهاد كرد. چنان كه ميفرمايد:
«فَتَعاليَ اللّهُ المَلِكُ الحَقُّ»(طه، 114).: «بلند مرتبه است خدا، فرمانرواي حق».
و نيز ميفرمايد: «المَلِكُ القُدُّوس»(حشر، 23) : «فرمانرواي ممنزّه از شريك».
و نيز ميفرمايد: «مَلِكِ النّاسِ؛ إِلهِ النّاسِ»(ناس، 2 و3) :«فرمانروا و خداي مردم».
با توجه به اين كه هر دو اسم به مفهوم و يا لفظ آمده است، نميتوان يكي از دو قرائت را قاطعانه بر ديگري ترجيح داد، مگر اين كه در رواياتي كه هر دو قرائت به پيامبر نسبت ميدهد دقت كرد و نتيجه گرفت.
لفظ مبين در قرآن 106 بار وارد شده و فقط يك مورد به عنوان وصف خدا آمده است چنان كه ميفرمايد:
«يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللّهُ دِينَهُمُ الحَقُّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ المُبِينُ»(نور، 25).
«چنين روزي خدا جزايشان را به ايشان ميدهد و ميدانند كه خدا حق آشكار است».
لفظ «مبين» اسم فاعل از «ابانَ» به معني آشكار كرد، ميباشد. و در قرآن موضوعات فراواني با اين لفظ توصيف و تبيين شده است كه تنها به ذكر موضوعات آن ميپردازيم مانند:
«عدو، كتاب، ضلال، بلاغ، سحر، فوز، ثعبان، ساحر، سلطان، قرآن، شهاب، امام، نظير، خصيم، لسان، خسران، إفك، شئ، نذير، ظالم، رسول، دخان، افق، اثم، فتح».
در تفسير آيه ياد شده ميگوئيم مقصود از لفظ دين» در آيه، مانند آيه «مالِكِ يَوْمِالدِّينِ» جزاء است و مقصود از جمله «يُوَفِّيهمْ» اين است كه خدا آنان را به جزاي(كيفر) كاملشان ميرساند و چيزي از آن نميكاهد و اما جمله «وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ المُبِين» يادآور اين است كه وجود خدا آنچنان آشكار است كه در راه رسيدن به آن مانع و حايلي نيست، ولي بديهي و آشكار بودن وجود او مانع از آن نيست كه گاهي غفلت ميان انسان و معلوم فاصله شود، و در حقيقت علم ما به خدا بازگشت به رفع غفلت ميكند، در كلمات امير مؤمنان عليهالسلام وارد شده است:
«يا من دلَّ علي ذاتِهِ بذاتِهِ و تَنَزَّهَ عن مُجانسةِ مخلوقاتِهِ» :«اي كسي كه وجودش راهنماي خودش است، و از تشابه به مخلوفات پيراسته است».
حسين بن علي عليهالسلام در دعاي روز عرفه با خدا چنين راز و نياز ميكند:
«كيف يستدلُّ عليك بما هو في وجودِهِ مُفتقرٌ اليكَ أَيكونُ لغيركَ من الظهور ما ليس لك حتي يكونَ هو المُظْهِرُ لكَ متي غِبْتَ حتي تحتاجَ إلي دليلٍ يدلُّ عليكَ و متي بَعُدَتْ حتي تكونَ الآثارُ هيَ الَّتي تَوَصَّلَ إليكَ عَمِيَتْ عِيْنٌ لا تراكَ عليها رقيبا».
«چگونه ميتوان با چيزي كه در هستي نيازمند تو است، بر وجود تو استدلال كرد، آيا ممكن است براي غير تو ظهور و وضوحي باشد كه براي وجود تو نيست تا اين كه وجود او نشانه وجود تو باشد. اساسا كي پنهان شدي تا نيازمند راهنمائي باشي كه بر تو دلالت كند، كي از ما دور شدي تا آثار و آيات تو، ما را به تو برساند، كور است چشمي كه تو را رقيب و نگهبان خود نبيند».
بنابراين كلمات و بيانات، مقصود از توصيف خدا به اسم «مبين» اين است كه او در نهايت ظهور و آشكاري است، و نيازي به برهان و استدلال ندارد، و اگر گروهي درباره او اظهار شك و ترديد ميكنند پرده غفلتي در برابر ديدگان آنان آويخته شده و مانع از مشاهده آن سوي پرده ميباشد.
گاهي گفته ميشود لفظ «مبين» گرفته از «ابانه» به معني جدا ساختن است، از آنجا كه خدا مخلوقات را به صورت انواع و اصناف مختلف و اشخاص گوناگون آفريده است، در حقيقت خدا آنها را از هم جدا ساخته است.
مبين بنابر تفسير اول، صفت ذات؛ و بنابر تفسير دوم، صفت فعل است كه از بينونت گرفته شده است، و معني اول با مفاد آيه مناسبت بيشتري دارد.